دیروز رفت . فردا آمد و امروز شد . روزی فردای امروز می آید و دیروز می شود .
تو شما می شوی . شما ما می شود . ما می رود و شما می شود . شما می رود و تو می شوی . تو می دوی و می روی و می روی . ما من می شود .
اما من ؛ من می مانم .
دیروزم امروز می شود . امروزم هر روز ؛ و فردا هرگز نمی آید ...
* این پست بی هیچ مخاطب خاص همین الان تو تنهایی خودم قلم خورد و تقدیم میشه به خاطره هاتون . همین *
شده است مثل یک مرض . خوره . روحم را می ساید .
هر شب و هر لحظه . موقع خواب یا بیداری . درست مثل یک کابوس .
درد می کشم . حسش میکنم . با تک تک سلول های اعماق وجودم .
دلم می خواهد بروم . دست خانواده ام را بگیرم و فرار کنم به یک جای دور ... خیلی دور ...
اما نمی شود ....
- واقعا اگر زلزله تهران بیاید چه بر سرمان می آید؟!
می میریم؟ زنده می مانیم؟ زیر فاضلاب خفه یا له میشویم و زیر آوار زنده به گور ؟ یا ما را از آن زیر می کشند بیرون؟ آنوقت اگر از اعضای خانه فقط ما نجات یافتیم چه؟
نه ... روحم درد می کشد ...
یکی مرا نجات دهد از این افکار ...
سخن عاشقانه گفتن دلیل عشق نیست ... عاشق کم است سخن عاشقانه فراوان ... عشق عادت نیست، عادت همه چیز را ویران می کند از جمله عظمت دوست داشتن را ... از شباهت به تکرار می رسیم، از تکرار به عادت، از عادت به بیهودگی از بیهودگی به خستگی و نفرت ...