با بغض از خواهرم پرسیدم : آخه آجی چرا .... ؟!
گفت :
" کاش دستانم به قدری بزرگ بود که می توانستم چرخ و فلک دنیا را ، به کام تو بچرخانم ... "
+ این جمله عجیب آرومم کرد .
+هنوز کسایی هستن که اینقدر دوسمون دارن که وقتی میبینن واسه بهتر شدن حالمون کاری از دستشون بر نمیاد غصه میخورن .
گاهی تصور مرز و اندازه دلم برایم غیر ممکن میشود !
چطور میشود ... ؟
گاهــــــی ...
این همه احساس درونم را پنهان کنم ؟!
جایی دیگر ، در آن دوردست های قلبم صندوقچه ایی عظیم به اندازه انباری بزرگ ، هست که گاهی ... فقط گاهی ، یک مشت از احساس به من وام میدهد و اجازه میدهد آنرا برای کسی رو کنم .
من
یک مشت محبت بر میدارم ، به کسی میدهم
و
دو مشت بی مهری پس میگیرم و همانرا پس میدهم ...
+ دریا دلم
+ دریا هم میشکند ؟