شب سردی است و من افسرده
راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است
* هر وقت خواهرم از دست زمونه خسته میشد و شکایت می کرد واسه آروم شدنش فقط یه جمله کوتاه میگفتم : " این نیز بگذرد ... "
و اکنون همه آن این ها گذشته اند *
سلام ماری جون
خوبی؟
چقدر اینجا قشنگ شده
چقدر همه چیز عوض شده
منم این شعر رو خیلی دوست دارم
راستی پیشاپیش عیدت مبارک عزیزم ....