... i am in ...

شب سردی است و من افسرده

راه دوری است و پایی خسته
تیرگی هست و چراغی مرده
می کنم تنها از جاده عبور
دور ماندند ز من آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت  

 غمی افزود مرا بر غم ها
فکر تاریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا به دل من
قصه ها ساز کند پنهانی
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر سحر نزدیک است 

 

 *  هر وقت خواهرم از دست زمونه خسته میشد و شکایت می کرد واسه آروم شدنش فقط یه جمله کوتاه میگفتم :  "  این نیز بگذرد ... "

و اکنون همه آن این ها گذشته اند *

نظرات 1 + ارسال نظر

سلام ماری جون
خوبی؟
چقدر اینجا قشنگ شده
چقدر همه چیز عوض شده

منم این شعر رو خیلی دوست دارم

راستی پیشاپیش عیدت مبارک عزیزم ....

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد