پدرم امروز تعریف میکرد :
روزی عمویش (سید آقا) با پدرش (سید جواد) که پدر بزرگ مرحوم بنده می باشند دعوا کردند
و به موجب این دعوا سید آقا از همه خانواده دلگیر می شوند و گوشه ایی کز میکنند .
سپس هنگام ناهار مادر بزرگ پدرم برای رفع و دفع کدورت برای سید آقا غذا کنار میگذارد,
تا بعدا میل کنند
سید آقا از آن گوشه میگوید: من که نمیخورم ... اما واسه هر کی هست کمه!
خیلییییی جالب بود
وبلاگ قشنگی داری...
و حرفهات به دل میشینن...
ساده ان اما عمیق...
مدتیه میام میخونم...
ایشالله همیشه شاد و موفق باشی
منم یه دایی دارم یه بار بهش خیار تعارف کردم، گفت من نمیخورم پوست بکن بده!!!