یک خاطره شاید

پدرم امروز تعریف میکرد : 

روزی عمویش (سید آقا) با پدرش (سید جواد) که پدر بزرگ مرحوم بنده می باشند دعوا کردند 

و به موجب این دعوا سید آقا از همه خانواده دلگیر می شوند و گوشه ایی کز میکنند . 

سپس هنگام ناهار مادر بزرگ پدرم برای رفع و دفع کدورت برای سید آقا غذا کنار میگذارد, 

 تا بعدا میل کنند 

سید آقا از آن گوشه میگوید: من که نمیخورم ... اما واسه هر کی هست کمه! 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
she 1387/11/10 ساعت 23:21 http://tavahom1.blogsky.com

خیلییییی جالب بود
وبلاگ قشنگی داری...
و حرفهات به دل میشینن...
ساده ان اما عمیق...
مدتیه میام میخونم...
ایشالله همیشه شاد و موفق باشی

رایان 1387/11/23 ساعت 10:17 http://KHOOSHE.BLOGSKY.COM




منم یه دایی دارم یه بار بهش خیار تعارف کردم، گفت من نمیخورم پوست بکن بده!!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد