در پیاده رو
هر چه چشم کار می کند
فقط
پا شکار می کند
چشمهای دور گرد من ، در این پیاده رو
پا به پای عابران رهگذر
عبور می کنند
چند مرد ، آن طرف
کودکی فقیر را
از کنار یک مغازه دور می کنند
در پیاده رو هزار ، پا
در هزار کفش
تند و با شتاب می رسند و می روند
این هزار پا،
آن هزار پای کوچک و قشنگ را به یاد من می آورند
آن هزار پای کو چکی که صبح
از کنار رختخواب من گذشت
همچنان به کفشها نگاه می کنم
چند جفت کفش کهنه روبه روی من
مکث می کنند
باز، می شود صدای من بلند:
"واکس میزنم"
یک نفر از آن میان
داد می زند:
"زود جمع کن برو
این بساط را از این پیاده رو!"
آی!
ای هزار پای کوچک و قشنگ!
کاشکی تو لا اقل به پای خود
کفش داشتی ...
سلام
اگه دوست داشتی بیا با هم بنویسیم
جات تو جمع ما خیلی خالیه.
میخوای خیلی قشنگ نوشتی
قشنگ ترین