بیرون جاده ایستاده بود هوا هم سردِ سرد و برفی بود
ماشینش رسما تعطیل شده بود و برای کمک مدام به جاده چشم دوخته بود
تا اینکه
از دور یک هاله ایی از ماشین دید . در پوستش نمی گنجید ؛
همینطور که به آن چشم دوخته بود دست و بالش را می تکاند!
چشم از راننده بر نمی داشت و او را دید .
راننده در حالی که همینطور به او چشم دوخته بود و لبخند میزد از کنارش گذشت .
عجب راننده باحالی بوده!
پیش خودش مثلا چی فکر می کرده؟؟؟؟؟
چی بگم والله....