ملـــــــودی
SINCE 2008ملـــــــودی
SINCE 2008Private
سلام این پست خصوصی برای دوستای گلم فات و فات هستش
اگه شما هم فضولین بخونین! 
امروز در پی سفارشات زیاد ددی ( پدر محترم ) تهران را با یه عالمه رختخواب و یه چمدون از اون پدر داراش!! به مقصد شهر دانشجویی (گرمسار) ترک گفتیم! ۱ پیرک خورد به پستمون کشتیم خودمونو تا به افسریه رسیدیم! بگذریم ۱ سمند گرفتیم و راهی آن شهر فوق الذکر شدیم!
به میعادگاه (خوابگاه ) که رسیدم عزیز دلم آقای پور صفری ( 
) رو زیارت کردم!
ایشون عرض کردن تا پول شهریه خوابگاه که الان ۱۱۰ هزار تومان ناقابل شده رو نریزیم نمیتونیم وسیله هامون رو ببریم تو خوابگاه! خلاصه این جهیزیه رو سپردم به ددی . خودم رفتم که ببینم چه خبره! وسط راه چشمام به این عمله بنا های گرامی مزین شد تنها کاری که نمیکردن کار بود یکیشون داشت منو نگاه میکرد نزدیک بود بیافته طفلک!!!
خلاصه خانم لشکری گفت ببر ! منم دوباره رفتم دم نگهبانی چمدون رو از ددی بگیرم. وسط راه همچنین زپرت این چمدون قمسور ( غمصور؟غمثور؟ قمصور؟ ) شد ! و دسته اش که باهاش این چمدون رو میکشن شکست شکر خدا! خیال همه رو راحت کرد ! بگذریم با جنگولک بازی بردمش دم اتاق! چشمتون روز بد نبینه !! در اتاق رو که باز کردم حدس میزنین چی دیدم؟!! یه نره غول به اسم کمد نگار!!!! بلــــــــــــــــــــــــــــــــــــه! هنوزم کمد نگار خانوم زینت بخشه اتاقمونه! موکت ها عوض شده رنگ قهوه ایی گوه مرغی ( شرمنده فات !! بی تربیت! بی ادب! 
) و البته مایه خوشحالی من و فات! اینکه تختمون عوض شده! از اون تخت خوشگلا که صدا نمیده!
کمدارو یادم رفت نگاه کنم اما یخچالمون هنوز دسته نداره!!! کشتی گرفتن با یخچال همچنان ادامه خواهد داشت! فورا از تو کیفم ورق و خودکار در آوردم و مالکیت تخت هامونو رو اعلام کردم با اسمامون و گذاشتم روی تختهامون! اما موضوع جالبی که منو حیرت زده کرده اینه که استعمار گران قصد تصرف کمد منو داشتن ! همچین با پیچگوشتی به جونش افتاده بودن که درش از بالا و پایین برگشته بود! نمیدونم موفق شدن بازش کنن یا نه! که احتمالا هم تونستن چون درشو که باز کردم قفل پشتش عوض ۴ تا پیچ ۲ تا بیشتر نداشت تا در کمد رو باز کردم چاقومون افتاد بیرون ! جا رختی که فات آورده بود(همون سفیده که به در کمد آویزون میشد) داشت از تو کمد میپرید بیرون که رو هوا زدمش! کتری برقیم و قرآن سفیده فات تو آخرین نگاه نظرمو جلب کردن! همچنین عکس ایلیا!
خلاصه در اتاقو قفل کردم! و اومدم آخرین چیزی هم که از خانم لشکری شنیدم این بود که وقتی میخواین بیاین خوابگاه بمونین اول شهریتون رو بریزین! تا فیش شهریه رو نیارین نمیتونین بمونین! منم گفتم حالا فرار که نمیکنیم! 
من احتمالا دوشنبه صبح میام گرمسار چون ۱شنبه وقت دکتر دارم با من هماهنگ کنید اگه این پست رو خوندین! یادتون نره! دلم واسه دوشنبه و با هم بودن تنگ شده! هر کدومتون زودتر از من رفتین حتما حتما یادتون نره به خانم لشکری بگین که ترم بالایی نیاره تو اتاقمون بگین ماریه هم گفته ( اگه فهیمه میاد بیاد اگه نه اصرار کنید ترم پایینی بیاد فامیلیه فهیمه هم فکر کنم کوهی بود بازم بپرسید. اتاقشون آخرین اتاق توی فاز ما هستش! بعد از اتاقی که روبروی آشپزخونه هستش چون فهیمه دختر خیلی خوبیه میگم*)
یادتون باشه ترم بالایی بیاد باهاش برنامه داریم 
چون ترم بالایی ها امر و نهی میکنن! 
* فات خواهش میکنم تا همه نیومدن شروع به کار نکن و صبر کن ما هم بیایم با هم اتاقو تمیز و مرتب کنیم * 
بوس واسه جفتتون! دلم براتون یه ذره شده! 
امضا ء : سیده ماریه
New lesson
درس جدیدی که مغز من به من یاد داد این بود که هیچ وقت از روی یه ورقه تبلیغاتی پیتزا سفارش ندم ! از پیتزای گرمسارم بدتر بود !!!
* مزه کلـــوخ میـــداد !
( )
دفتر خاطراتمو ... هر شب ورق میزنم
اسم تو ; توی هر صفحه اش ِ میخونم ; میشکنم
خال کوبی کردم اسمتو روی تمام بدنم
تا باورت شه اونی که ; هر لحظه یادته منم
هر کی می پرسه حالمو میگم همه چیز عالیه
هیچکی نمیدونه چقدر جای تو اینجا خالیه...
حالا می فهمم خالی یعنی چه حس و حالی...
خالی یعنی بی تو بی تو یعنی خالی
خالی یعنی بی تو بی تو یعنی خالی
خالی یعنی بی تو بی تو یعنی خالی