گاهی تصور مرز و اندازه دلم برایم غیر ممکن میشود !
چطور میشود ... ؟
گاهــــــی ...
این همه احساس درونم را پنهان کنم ؟!
جایی دیگر ، در آن دوردست های قلبم صندوقچه ایی عظیم به اندازه انباری بزرگ ، هست که گاهی ... فقط گاهی ، یک مشت از احساس به من وام میدهد و اجازه میدهد آنرا برای کسی رو کنم .
من
یک مشت محبت بر میدارم ، به کسی میدهم
و
دو مشت بی مهری پس میگیرم و همانرا پس میدهم ...
+ دریا دلم
+ دریا هم میشکند ؟
اینکه گلوم درد میکنه
اینکه تنم درد میکنه
اینکه گوشم درد میکنه
اینکه دارم سرما می خورم ، همه یه طرف ...
اینکه قلبم درد می کنه هم یه طرف !
+ مثل مردای بازنشسته که دچار افسردگی میشن منم بعد اتمام درسم دچار افسردگی شدم ... درد مشترکی توش هست که اگه اون درد نباشه آدم افسرده نمیشه ، تا حالا بهش فکر کردی ؟